ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نوشته ای که میخوانید بر اساس واقعیت ست
اروند... والفجر هشت... شب، باد، موج، طوفان
وقتی به اب زدیم آرام بود. اما یکدفعه همه چی به هم ریخت. آنقدر بالا و پایین
رفتیم و به هم خوردیم که چند بار آرزوی مرگ کردیم. غواص بودیم و خط شکن
باید بدون سر و صدا به نقطه ی رهایی می رسیدیم. اصل غافلگیری
برای اینکه فشار آب پراکنده مان نکند و یا با خودش نبرد، با طناب همدیگر
را بسته بودیم. من و برادرم کنار هم بودیم
تیربارچی هرچند لحظه یکبار رگباری ایذایی می بست روی آب
دیدم صدای خر خر می آید. نگاه کردم. تیر خورده بود تو گلوی برادرم
خون داشت فواره می زد. اگر عراقی ها می فهمیدند، تو یک لحظه
منطقه را می کردند مثل جهنم.بغلش کردم. به سختی گفت:
داداش... برای اینکه عملیات لو نرود، سرم را بکن زیر آب
امشب باید صد و ده گردان عمل کند.. اشکم جاری شد
قبول نکردم.. اصرار کرد..تا اینکه قسمم داد به امام زمان
نمی دانید چقدر سخت بود برادر خودت را با دست
زیر آب آنقدر دست و پا زد که دیگر