ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در این کشتی درآ، پـا در رکـاب ماست دریـاها
متـرس از موج، بسم الله مجریها و مُرسـی ها
اگر این ساحران اطوار می ریزند طوْری نیست!
عصا در دست اینک می رسند از کوه موسی ها
امروز میشه 40 روز، 40 روز از مرگ پدربزرگم گذشت
«حاج علی محمد شارق»
شاید تو ذهنا این سوال پیش بیاد که چرا اینقدر رابطه عاطفی برقرار بوده و ...
من یه پدر بزرگ داشتم، اونم پدربزرگ مادریم
پدربزرگ پدریم رو هیچ وقت ندیدمش، قبل از تولدم پر کشید و ...
خیلی سعی کردم تو این مدت، تو برخورد با آدما همون بهرام همیشگی رو نشون بدم
فکر کنم تا حدی تونستم، ولی خب اونی که باید بروز میدادم رو نگه داشتم تو صندوقچه دلم
دلمون هم این وسط برنامه ها داشت هااااا، صد بار بهش گفتم :
صد ناز بکردی ُ خریدم، گله کردی
بگذریم...
از این به بعد قول می دم بیشتر آپ باشم ..
همین از سـر گذشـتن سرگذشت ماست پنداری
همین سرها... همین سرهای سرگردان صحراها
شـب قـدری رقـم زد خـون مـا تقـدیر عالـم را
کـه همـرنـگ غـروب ماست صبح سرخ فرداها