خط خطی های ذهن من !×!

خط خطی های ذهن من !×!

بزرگترین لذت در زندگی انجام کاری است که دیگران می گویند نمیتوانی !! ☺
خط خطی های ذهن من !×!

خط خطی های ذهن من !×!

بزرگترین لذت در زندگی انجام کاری است که دیگران می گویند نمیتوانی !! ☺

ماجرای آب خوردن در جبهه ×!×

ﻭﻗﺘـﯽ تـو جبـهـه ﻫـﺪﺍﯾـﺎﯼ ﻣـﺮﺩﻣـﯽ ﺭﺍ ﺑـﺎﺯ ﻣﯽ ﮐـﺮﺩﯾـﻢ ﺩﺭ ﻧـﺎﯾﻠـﻮﻥ ﺭﻭ ﺑـﺎﺯ ﮐـﺮﺩﻡ

ﺩﯾـﺪﻡ ﮐـﻪ ﻭﺍﻗـﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙـﻮﺗﻪ ﮐـﻪ ﺩﺍﺧﻠـﺶ ﯾـﮏ ﻧﺎﻣـﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:

ﺑـــﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣــﻨﺪﻩ ﺳــﻼﻡ، ﻣــﻦ ﯾــﮏ ﺩﺍﻧـــﺶ ﺁﻣــــﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘـــﺎﻧـﯽ ﻫﺴـــﺘﻢ.

ﺧﺎﻧـﻢ ﻣﻌﻠـﻢ ﮔﻔﺘـﻪ ﺑـﻮﺩ ﮐﻪ ﺑـﺮﺍﯼ ﮐﻤـﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨـﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒـﻬﻪ ﻫـﺎﯼ ﺣـﻖ ﻋﻠﯿـﻪ ﺑﺎﻃﻞ

ﻧﻔـﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤـﭙﻮﺕ ﻫـﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘـﯿﻢ. ﺑـﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘـﻢ ﺍﺯ ﻣﻐـﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟـﯽ ﮐﻤﭙـﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ

ﻗﯿﻤـﺖ ﻫـﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤـﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿـﺪﻡ، ﺍﻣـﺎ ﻗﯿﻤـﺖ ﺁﻧﻬـﺎ ﺧﯿﻠـﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑـﻮﺩ، ﺣﺘﯽ

ﮐﻤﭙـﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘـﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ .

ﺁﺧـﺮ ﭘﻮﻝ ﻣـا ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿـﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫـﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ

ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ.

ﺣـﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫـﺶ ﺍﺯ ﺷﻤـﺎ ﺑـﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨـﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫـﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ

ﺁﺏ ﺑﺨـﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣـﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤـﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ

ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ ﺗــﻮی ﺳﻨﮕـﺮ ﺑــﺮﺍﯼ ﺧــﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗــﻮﯼ ﺍﯾــﻦ ﻗﻮﻃـﯽ ﻧﻮﺑـﺖ ﻣـﯽﮔﺮﻓﺘـﻨﺪ

ﺁﺏ ﺧـــﻮﺭﺩﻧــﯽ ﮐـــﻪ ﻫﻤــــﺮﺍﻫــﺶ ﺭﯾﺨــﺘـﻦ ﭼﻨـــﺪ ﻗﻄـــﺮﻩ ﺍﺷــﮏ ﺑــﻮﺩ.

خاطرات جبهه ×!×

واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن
داوطلب زیاد بود
قرعه انداختند
افتاد بنام یه جوون
همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد
گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون
جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون
همه رفتن الا پیرمرد.
گفتند: بیا

گفت: " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش
مادرش منتظره

نوجوان بسیجی ♥ ×!×

اسیـر شده بــود
15سال بیشتــر نداشت، حتـی مویـی هم در صورتـش نبــود
سـرهنـگ عــراقی اومــد یـقه شــو گرفـت، کشیـدش بالا
گفـت: اینـجـا چــه کـار میکنـی ؟
حـــرف نمـــــی زد
سرهنـگ عراقی گفت: جواب بـده
گفت: ولم کـن تا بـگم
ولش کــرد
خم شـد از روی زمیــن یـک مشت خـاک بـرداشت، آورد بـالا
گفــت: اینـجــا خــاک منـه، تـو بـگو اینجا چـه کار میکنـی ؟

سرهنـگ عراقی خشکش زده بــود